Next Page  203 / 256 Previous Page
Information
Show Menu
Next Page 203 / 256 Previous Page
Page Background

نقره داغ

مهرویه مغزی

203

بر او بتابد، بعد از چند لحظه آنچه را كه شنيده بود فراموش كرد و به یاد آدم و دردهائی که

از دست آدم كشيده بود افتاد، وغرور فرش قرمزى، که خدا در زیر پاهایش انداخته بود، را

کاملا از زیر پاهايش بيرون كشيد.

وخدا آن فرشِ قرمز را ديد كه تا خورد و لوله شد و بدون حوا بطرف تختِ روانش

بازگشت.

ولى خدا بروى خود نياورد و باز نفس عميقى از جّو وهواى مقدس خود كشيد و در كائنات

دميد و قلوب شروع به تپیدن كردند، نت هاى سمفونى افلاك نواخته شدند، و همه گوش

شدند تا بقيه مكالمه خدا را با حوا بشنوند، در حالى كه از صبر خدا با حوا حيران بودند.

و شنيدند كه خدا مى گفت:

هر كجا خورشيد هست آتش پاك كننده هم هست، هر كجا آتش پاك كننده است چشمه

آبِ حيات هم هست. تو خورشيد را نشان آدم دادى، عقاید كهنه و پوسيده او را درآتش پاك

كننده سوزاندى، و او درحالى که درآتش پاك كننده مى سوخت قلب خود و تو را شكست.

ولى تو درعِوَض آنكه ازچشمه آبِ حيات، كه عشق بدون قيد و شرط تو بود، به او بنوشانى

او را رها كرده ورفتى و او را لب تشنه بحال خود تنها گذاشتی.

تو وآدم هر دو درروياى من بوديد. تو از روياى من بيرون رفتى وارتباطت با من و آدم قطع

شد و در تاريكى در دامِ غرور افتادى وآدم هم، كه تو را درروياى من ديده بود، تصوركرد

كه خواب ترا مى ديده، ازمن نااميد شد وتشنهِ لب در صحراىِ بی آب و علف حزُن و انُدوه

سرگردان شد. حال با آنكه نفس مى كشد، راه مى رود و سخن مى گويد ولى چون عشق

ندارد در حكم مردگان است.

خدا كه بيش از اين نمى توانست ذلت حوا را ببيند به پشت پرده هاى عزت و جلال رفت،

ولى طاقت نياورده و به سخن ادامه داد وگفت:

تو می خواستی از خود حماسه ای از شعر وحکمت بارث بگذاری، حماسه ای که با مرگ تو

پایان نپذيرد، و چون گردِ غرور بردامانِ پاکِ تو ننشسته بود، براى خود اسم و رسم طلب

نمى كردى و نمى خواستی حماسه ترا اسم و رسمت بدنبال خود بكشانند. تو مى خواستى

حماسه ات همه اثرشود و قلب به قلب و سر به سر شنيده و بازگو شود. غافل از آنكه حماسه