Next Page  206 / 256 Previous Page
Information
Show Menu
Next Page 206 / 256 Previous Page
Page Background

نقره داغ

مهرویه مغزی

206

كوتاه حوا هم تا اندازه اى از وضع خود آگاه شد و به فكرش گذشت:

من در حال حاضراز يك دالان باريك و تاريك عبورمى كنم، از یک فضای تاریک

وارد فضای تاریک دیگر شوم......براى من پايان شب سيه، سفيد نيست و بعد از اين خوابِ

وحشنتاك هم بيدارى نيست.....حال در لبه پرتگاهی ايستاده ام ونزدیک است وارد عالم

معکوس شوم، وارد عالمى شوم كه هوايش هميشه گرگ است و ميش نمى شود.....

نزديك است وارد عالمى شوم كه فضايش مثل مركّب، سياه است.... از خدا مى خواهم اين

سياهى را سفيد كند، از خدا مى خواهم مرا از شّر این تن رها كند تا در آن طرف اين مرز

تاریک، فضاىِ تنم را دوباره سبزببينم......تا زمانى كه از شّرتن رها نشده ام درلبه پرتگاه عالمِ

معكوس و درتاريكى باقى خواهم ماند.....در اين تاریکی مالك چيزهایى هستم كه بمن تعلق

ندارند....در اين تاريكى مغناطيسی هستم كه تنها خودش را جذب مى كند.....در اين تاريكى

لاشخورى هستم كه گوشت تن خودرا مى خورد..... در اين تاريكى همان دستى هستم كه از

زير خاك بيرون آمده و عوض دست خدا دست شيطان را گرفته است.

آه! در اين تاريكى و درنورى كه در قلبم زندانى شده است، درياچه هاى فيروزه مذاب را مى

بينم كه در جهت مخالف قلبِ من حركت كرده و موج مى زنند، و من در نور آبى فيروزه

اى آنها دنيا را مى بينم كه به آخر رسيده است.....سربازها را مى بينم كه مانند مهره هاى

شطرنج رژه می روند، و عوض آنكه تيرهايشان را به طرف دشمن شليك كنند به پاهاى خود

و دوستانشان شليك مى كنند..... انسان را مى بينم كه عوض خدا، شيطان و نفسِ امّاره را

پرستش مى كند......بمبِ اتم را مى بينم كه براى بچه ها توپ فوتبال شده است.....مظلومان را

در زندان ظالمان مى بينم......دست شيطان را مى بينم كه عالم معكوس را در سر انگشتانش مى

چرخاند..... خلق خدا را هم مى بينم دست خدا را عقب مى زنند تا دست شيطان را بگيرند....

واى برمن!

آه! شمعِ دلم رو به خاموشی می رود. رودخانه هاى فيروزه مذاب از نظرم ناپديد مى شوند....

خود را بايد براى آخرين بار در آئینه قلب شكسته ام تماشا كنم.....خود را تماشا مى كنم....

نَفس در سينه ام حبس مى شود!

آه از اين آئينه! ايكاش خود را هرگز در آن تماشا نكرده بودم! در اين آئینه حوایِ هزارِ چهره

را می بینم، كه هر چهره اش درقاب عكس شكسته اى در خانه آدم آويزان است، قلبش را

شكسته مى بينم ......حال چهره خود را مى بينم ......عروسى را مى بينم كه تاجى از صدف هاى