Next Page  212 / 256 Previous Page
Information
Show Menu
Next Page 212 / 256 Previous Page
Page Background

نقره داغ

مهرویه مغزی

212

را بريزد و آوازش را از او بگيرد، حكمِ قالىِ ابريشمى بسيار زيبایى را داشت كه كفِ جنهم

را فرش کرده باشد، و با آنكه هنوزنسوخته است خاكستر آتش جنهم روى آن را کاملا

پوشانده است بطوريكه خدامجبور است كه او را با چوبش محكم زده و بتكاند.

ولى در اين پاك سازى خطر خرابى بود، و خدا نمى خواست در اين پاكسازى خونِ حوا

در ريخته شود.

حوا، كه نور را گم كرده بود، خاطراتش را هم با نور فراموش كرده بود.

حواى به ظاهر زيبا ودر باطن فراموشكار، فراموش كرده بود كه هر زمان آدم قلبش را

شكست سرالله به داد او رسيدند و عشقى را، كه از آدم طلب مى كرد، به او نثار کردند، مانند

پدری مهربان دستش را دردست گرفتند ودرچشمانش نگاه كردند تا او عشق را درچشمانشان

ببيند و نااميد و سنگدل نگردد، وهميشه عاشقِ عشق باقى بماند.

سرالله بودند كه او را مغناطيس قلوب وعاشق عشق كردند، تا در همه احوال عشق بورزد

بدون آنكه عاشق و يا حتى معشوق باشد، سرالله بودند كه شمع روشنى از عشق در قلبش

روشن كردند، سرالله بودند كه او را نواى سحرآميزنى كردند تا قلبها را بنوازد، سرالله بودند

كه روحش رابه گردش دور كهكشانها بردند، سرالله بودند كه با او كرهِ زمين را فقط با چهار

قدم دورزدند و خاطره هاى بى نهايت خوشى براى اوساختند، سرالله بودند كه ازپرِفرشتگان

قلم تراشيدند تا او کتابش را بنويسد، سرالله بودند كه او را به مرز روح و ماده بردند تا نور

بر پيشانى او وازپيشانى اش بر محراب قلبش بتابد و منعکس شود، سرالله بودند كه زيبائى را

در نورنشانش دادند تا شرحش را نوشته و كتاب كند، و درحضور ايشان بود كه حوا كتابى

راجع به علم و حكمت نوشت و براى آدميان خواند، و در تمام اسفار روحانى خود را از چشم

حوا پنهان كردند، تا حوا خيال كند خود بتنهائى به اين أسفار روحانى رفته و برگشته است،

تا بخود اميدوار شده و سنگ دل نگردد!

حال حوائى، كه زمانى بهشتى بود، با نافرمانى خود از خدا، كار خدا و سرالله را بسيار مشكل

كرده بود و خواهش خدا و سرالله را براى نثار عشق به آدم رد مى كرد.