Next Page  215 / 256 Previous Page
Information
Show Menu
Next Page 215 / 256 Previous Page
Page Background

نقره داغ

مهرویه مغزی

215

خدا گفت مرا چند صد هزار بار بوسيده است، ولی من يك بارهم بوسه اش را احساس

نكردم!

(حوای بیچاره خدا را متهم به دروغگوئی می کرد. نمى دانست هر بار لبش را به ذكر خدا باز

مى كند، هر بار كه ذكرِخيرى ازلبانش جارى مى شود خدا لبش را مى بوسد و دراين پنهان

كارى خدا هم حكمت هاست)

حال حوا دورافکارش طواف می کرد، و با خود سخن می گفت:

خدا مى خواهد من به آدم بر گردم و قلبم را دوباره هدف تير بلا و خيانت آدم كنم، خدا مى

خواهد مرا دل شكسته ببيند، ولى من نه تنها به خاطر خود بلكه به خاطر تعداد بى شمارى از

حواها ، كه در قرون گذشته از دست آدم زجر كشيده اند، نبايد سپررا انداخته وگول قلبم را

بخورم. زمان من محدود است و من علت غم خود را مى دانم، تنهایى من مرا غمگين و آزرده

مى كند، و مغزمى خواهد راه فرارى براى تنهایى من پيدا كند، مرا راضى كند تا به آدم بر

گردم .......بايد كارى كنم تا از شر تنهایى رها شوم، بايد خود را به كارى مشغول كنم تا از

شر تنهایى و غم هر دو رهایى یابم.

اين فكر، حوا را براى مدت كوتاهى آرام كرد، از فكر نور در آمد و فراموش كرد نردبان

بوده و آرزوى نى شدن در سر داشته است، و براى جنگ با غم و تنهایى خود، خود را با

امورات دنيا در روى صحنه تئاترمشغول كرد. ولى هر چه خود را بيشترمشغول كرد قلبش

متلاتم تَر، غمگين تر، سنگين تر وتنهاترشد. در مجالس شادمانى غمگين می شد و در جمعيت

احساس تنهایى بيشترى می كرد. سرانجام شادمانى و جمعيت نتوانستند خاطر پريشان حوا را

جمع و قلب بزرگ ولى خالى او را پر وخوشحال كنند.

قلب حوا گنجايش خالق راداشت، ولی چون در را بروى پروردگارش بسته بود قلب بزرگ

وخاليش سنگين و از خدا فاصله گرفته بود، و حضور خدا را، كه چهره بچهره او ايستاده بود،

را احساس نمى كرد، وخاطرات ناگوارش از دنيا و از آدم او را مثل خوره مى خوردند.

حال، كه زشتى دنيا روى صورت مثل ماه حوا سايه انداخته بود، حوا دنيا را مانند يك دندان

كرم خورده مى ديد، دندانى كه خراب، خالى و سياه شده بود، وبراى جنگ با فرمان خدا