Next Page  214 / 256 Previous Page
Information
Show Menu
Next Page 214 / 256 Previous Page
Page Background

نقره داغ

مهرویه مغزی

214

خدا(كارگردان) باشد، با سكوت او سكوت كند، به احترام او نفس را در سينه حبس كند،

نفسش را با نفس او هماهنگ وموافق كند تا ازهواى قفسه سينه خدا نفس كشيده و نفسش

ممد حيات و مفرح ذات شود، نفسى بغيررضاىِ حق نكشد تا مبادا ازنمايش (رويا) خدا بيرون

رفته و درتاريكى چشم بازكند.

در اين نمايش رل هاى اصلى را خدا، سرالله و حوا بازى مى كردند. تماشاچيان همه با خدا

درد مى كشيدند، همه با خدا آه مى كشيدند، با سكوت خدا سكوت مى كردند، ازغم خدا

غمگين مى شدند، ازشاديش شاد مى شدند، با خدا عاشق مى شدند و همه گوش شده بودند تا

گفتگوى خدا را با اولين فرزندش، حوا، شنيده و بخاطر بسپارند. چون اگر خدا فرزند اولش

حوا را براه راست هدايت مى كرد، براى تربيت بقيه فرزندانش مشكل نداشت.

حوا كه درجه نزديكى بخدا را تا اين اندازه تجربه نكرده بود و جواب ها هم قبل از زمان

موعود به اورسيده بودند، به امتحان شديدى افتاد وبه درّه شك پرتاب شد، و از فكرش گذشت:

من صداى خدا از فاصله بسيار نزديك مى شنوم، مثل اين است كه با خود حرف مىزنم، من

جواب سئوالهايم در يك آن گرفتم، جوابها در قلب من بودند خبر نداشتم، من بودم كه لبه

هاى تيزو ناهموار نفسِ امّاره را تراش داده و همواركردم، من كهكشان موازى درونم را گرد

و مُدور كردم تا دور مركز طواف كند، بهمين خاطر قلبم هنوز مجروح و جاى چنگال هاىِ

نفس هم هنوزدرروى كتيبهِ قلبم باقى مانده است. خدا گفت، من پرىِ دريایى بودم واو مرا

از خزه هاى دريایى درست كرده بود و من خزه شده و دور پاهايش پيچيده ام، درحالى

كه خزه هاى تشنه و خشكِ دريایى در فضاى سبز تن من روئیدند و حال از ديواره نازك

و لطيفِ روحم بالا رفته وشيره جانم را مى مكند تا زنده بمانند. خدا گفت قبل ازآنكه من

گريه كنم او می گريد، پس چرا جلوى گريه مرا نمى گيرد تا من نگريم؟ او مى گويد قبل

از آنكه من زجر كشم او زجرمى كشد، چرا كارى نمى كند كه من زجر نكشم؟ خدا بايد

حافظ انسان باشد

در اين هنگام حوا ميوه درختِ نفسِ اماّره، غرور، را نوش جان كرد و از فكرش گذشت: