Next Page  208 / 256 Previous Page
Information
Show Menu
Next Page 208 / 256 Previous Page
Page Background

نقره داغ

مهرویه مغزی

208

های تنهایى آدم شوى و إنوار خورشيد را درقلبش منعكس كنى. ترا ستاره كردم و مانند

جواهر درآسمان هاى مقدسم نشاندم. ولى تو رودخانه ها را گِل آلود كرده و رو ازخورشيد

برگرداندى. و من آدم را مأمور كردم که نور را برزيبایى تو بتاباند تا زيبایى ات را ببينى ولى

او قلب تو ومرا شكست، من او را بخشيدم و قلبم التيام پيدا كرد و ازتوخواستم او را ببخشى

تا قلبت التيام پيدا كند، ولى تو درعوض اطاعت ازمن، او را تنها گذاشتى و قلب مرا شکستى،

بار اسم

٩٥

پرده نور پنهان شدم، به امُيد آنكه تو با ذكر

٩٥٠٠٠

من غمگین شدم و در پشت

اعظمم مرا از پناهگاهم بيرون كشى و من خود را به تو نشان دهم.

بارها به تو گفته ام كه عشق كليد است، و درهاى بسته را باز مى كند وتو بخيال آنكه كليد

را از آدم پنهان كرده اى از من پنهان كرده اى!

تومانند توماس( ازحواريون حضرت مسيح) كه به حضرت مسيح شك كرده بود و زخم

هاىِ بدن مبارك را لمس مى كرد تا به صحت ادعاى حضرتش پى ببرد، به من و ادعايم

شك دارى.

پس دستت را ازجِيب غرور بيرون آر ودر پهلوى من فرو كن تا جاى خنجرهاى بى شمارى را

كه خورده ام لمس كنى، به كف دست هايم نگاه كن تا جاى ميخ ها ى صليب را روى آنها

ببينى، دستت را روى قلبم بگذار تا دردى را، كه در صحراى كربلا كشيدم، را احساس كنى،

دهانت را باز كن تا قطره اى از آب دهانم را در دهانت بریزم، تا تو هم مزه تلخ زهرى را

"

كه به من دادند را بچشى، وچشمت را باز و بينا کن تا تن مُشبك شده مرا با تن انيسم ببينى.

نفَسِ كائنات ازسخنان خدا بند آمد و همه با هم آرزو كردند كه هيچ گاه به امتحانى كه

حوا در آن افتاده بود نيافتند تا خدا مجبور شود خاطرات دردناكش را ياد آوردى و بازگو

كند، ودرد بكشد.

ولى خداى رحيم، بخشنده ومهربان بدون آنكه از حوا نااميد شود، در دنباله سخنانش به حوا

گفت: تو آن زن افسانه اى نيستى كه از قو حامله شد وتخم گذاشت و فرزندانش از تخم

خارج شدند. من به تو رَحِم دادم و آدم را مامور كردم نور را به بذر زيبائى در رحمِ تو بتاباند

تا نور جذب بذر شود و نور و زيبایى از رحم تو در اين عالم متولد شوند. من تو را مانند ماه،

اسرارآميزكردم تا در شبهاى تاريك، با انوارت چوپانها را درآغوش گرفته و آنها را گرم

وخواب كنى احساس تنهایى نكنند.