Next Page  207 / 256 Previous Page
Information
Show Menu
Next Page 207 / 256 Previous Page
Page Background

نقره داغ

مهرویه مغزی

207

زرد دريائى بر سر گذاشته و صورتش سياه مثل ذغال است، اعضاء صورتش ديده نمى شوند،

موهاى سياهش هم مانند تور عروس از دو طرف فرق سرش آویزان و از سر شانه هايش

بپایین ريخته شده اند ومانند امواج دور سرش موج خورده و ناپديد مى شوند تا شايد ......تا

شايد بنده خدایى سر موئی از اين عروس در عالم معكوس پيدا كند.... شاید.

حال داماد را مى بينم، سرش اسكلت سر انسان است.... او را مى بينم كه سرش را بر سر

عروس (من) چسبانده است. داماد هويّت ندارد، و با چشم بد مرا نگاه مى كند... شايد داماد

تصويرِ غرور در عالمِ انوار باشد......شايد داماد میوهِ درختِ نفسِ امّاره باشد.....شاید ....واى بر

من....من با كه عهد و پيمان بسته ام؟!

آه! شمعِ دلم خاموش مى شود! از ترس بتاريكى شب در پشت پرده شب تكيه مى کنم... .

نمى خواهم مانند روغنِ چراغ روى زمين پخش شوم!

حال بايد از خود فراركنم تا گم شوم، آنقدر گم شوم تا به صحراىِ بى افق رسم، در آنجا بوته

خشك شوم تا لايق نار شوم، در آتش سوخته و دوُد و دخِان شده و محو شوم، تا.....تا بيش

از اين دراین آتش نسوزم .

حوا در يك آن از وضع اسف بار خود آگاه شد. ولى از آنجا كه هنوز در رحم غرور بود

نتوانست دامانِ آگاهى را گرفته و محكم نگه دارد، و بزودى آنچه را كه با چشم دل ديده

بود فراموش كرد و باز گشت تا ببيند خدا چه مى گويد. غافل ازآنكه هنوز درلبه پرتگاه

عالمِ معكوس است و خدا ، سرالله و تمام كائنات هم دستهايشان را دراز كرده اند تا دستش را

گرفته واو را کنار بكشند، در حالى كه او دست همه آنها را عقب مى زد .

خدا امُيد داشت كه حوا دامان آگاهى را رها نكند، ولى جرقهِ اميدى كه در يك لحظه كوتاه

در قلب خدا زده شده بود فورا خاموش شد.

كائنات هم نفس ها را در سينه ها حبس كرده بودند تا مبادا نَفسى به نافرمانى كشيده واز

روياىِ خالق خود به خارج پرتاب شوند، صبر كردند و منتظر شدند تا خدا به صحبتش ادامه

دهد.

خدا بار ديگر نمايشى ازمقامِ حوا براى حوا و حاضران گذاشت، وخطاب به حوا گفت:

من تو را براى رودخانه ها ماه، و براى خورشيد آئینه كردم تا تو چشم و چراغ شب

"