Next Page  252 / 256 Previous Page
Information
Show Menu
Next Page 252 / 256 Previous Page
Page Background

نقره داغ

مهرویه مغزی

252

نار مى شود. از آنجا كه مارغرايز هم بدنبال آدم و حوا از بهشت خارج شد، حال لحظه اى

آنها را رها نمى كند، و جنگ مقدس نسل حوا و نسل آدم با مار غرايز در خارج از بهشت

ادامه يافته و مى يابد.

قصه گو برق رضايت خاطررا از جوابش؛ در چشمان شنونده داستانش ديد، و چشم ها را بست

تا با حوا بعوالم ناشناخته و اسرارآميز روح حوا (زن) سفر كند، و كرد و گفت:

حال حوا را به شكل يك سايه كم رنگ مى بينم، سايه كمرنگى كه ازنور است و نور را دنبال

مى كند تا هستى

يابد، او میخواهد با نور رابطه بر قرار كند. او را مى بينم كه روى سنگ قبورگل مى گذارد و

آب مى پاشد و پشت سرش را هم نگاه نمى كند تا ثوابش را بگيرد

آه! او را ديگر نمى بينم! در زمين و در آسمان بدنبالش مى گردم. در آسمان نيست چون حوا

پرنده نيست و پرواز است ، و پروازهم در آسمان پيدا نيست. حوا مادر است ولى درروى

زمين هم نيست. پس كجاست؟!!

به اعماق دريا مى روم تا حوا را بيابم. در بستر دريا صدفى را مى بينم. بقلبم مى آيد حوا بايد

در اين صدف پنهان شده باشد، با نوازش صدف را باز مى كنم، حوا را بشكل يك مرواريدِ

در درون صدف مى بينم. با ديدن من از صدف بيرون مى غلت، بمن می گويد از ترس

شكارچيان مرواريد در صدف پنهان شده است!

به او مى گويم شكارچيانِ مرواريد براى شكارمرواريد اول سراغ صدف مى روند. حوا با

شنيدن حرف من فورا رودخانه می شود و من در بستر رودخانه مرورايد و مرجان های علم

و حكمت را مى بينم. از مرورايد سراغ حوا را مى گيرم صدف را نشانم مى دهد، از صدف

سراغ حوا را مى گيرم اشاره به ماهى آبى رنگى مى كند، ماهى را كنار كشيده و سراغ حوا را

از او مى گيرم، در گوشم مى گويد: اين راز است فاشش نكن؛ حوا ماهى بود و عاشق ماه شد!

از عشق سراغ حوا را مى گيرم، مى گويد از آب بپرس. از آب سراغ حوا را مى گيرم مى

گويد حوا آب بود ولى در حرارت خورشيدى، كه نيمه شب طلوع كرده بود، بخار شد و

رفت. از بخار آب سراغ حوا را مى گيرم، مى گويد حوا بخار آب بود ولى از آنجا كه عاشق

ماه بود با نسيمى پر كشيد و رفت. مى پرسم كجا رفت؟

بخار آب با نسيم ملايمى متراكم و پخش مى شود و سئوال من هم بى جواب ميماند. چاره اى