Next Page  245 / 256 Previous Page
Information
Show Menu
Next Page 245 / 256 Previous Page
Page Background

نقره داغ

مهرویه مغزی

245

چه آئینه اى!

چه زيبايى!

چه اشكى!

چه چشمى!

حال كهكشان درونى و چرخان حوا را بين، آبِ حياتش را بين كه از چشمه آبِ حيات در

رگها و چرخهاى كهكشان چرخدارش ريخته مى شود.

جامِ طلایى قلبش را بين، ببين از چه شرابى پر و لبريز مى شود، حال ازآن شراب بنوش تا

شراب نخورده مست شوی.

چه كهكشانى!

چه آب حياتى!

چه عشقى!

چه شرابى!

چه مستى!

حال در حواى نظر كرده نظر كن تا دوست را در قلب او ببينى .

آه! آه! چه زيارتى!

و صدايش را بشنو كه در حضور دوست (شمس حقيقت) مى خواند: ذره ام! ذره نابودم!

و هيكلِ هلالى و خمیده او را در غيبت دوست ببين كه خود نمایى كرده و مى خواند: من

هستم! من وجود دارم!

داستانِ حوا از زبان خود حوا تمام شد. شنونده داستان حوا مانند اينكه در خواب عميقى باشد

تا چند دقيقه هيچ نگفت و هيچ نپرسيد بعد از چند دقيقه سكوت را شكست و از كارِ خدا

پرسيد و قصه گو گفت :

خدا براى آنكه حوا را ابدى كند طلب ابدى شدن را از روز ازل در دل حوا بوديعه گذاشت.

حوا كه بسيار احساساتى بود از خدا خواست تا ابد در روياى آدم زندگى كند، نواى عشق