Next Page  241 / 256 Previous Page
Information
Show Menu
Next Page 241 / 256 Previous Page
Page Background

نقره داغ

مهرویه مغزی

241

كه هر برگش یک مشعل و هر مشعلش با آتشِ عشق روشن شود تا قلوب را با عشق به

پروردگارش روشن كند.

ولى ساليان دراز در درون خاك و ما بين خاكيان مدفون بودم، و عوض آنكه آب نفس را با

آتش درون بخار و ابر بارنده كنم، دامن خود را با آتش غرايز وعشق آدمى مى سوزاندم تا

سرانجام دستِ حق مرا از دورن خاك بيرون كشيد و مرا در خاك پاك نشاند، در حرارت

و نورعشق غسلم داد و با اشكهايش مرا آبيارى كرد، مرا باز وشكفته كرد، گِره پوسيده مرا

از هم باز و مرا از نو گره زِد، خميرِ تن مرا باز كرد و درنور گرفت، حجابهايم را در آتش

پاك كننده سوزاند، قلب مجروحم را درمان کرد و تن هلالى ام را صاف مانند سرو كرد

تا جوانه زنم.

ولى از آنجا، كه خود را سرزنش مى كردم كه چرا در دام و تله عشق آدمى افتادم و آدم را

نمى بخشيدم، خود را هم نمى توانستم ببخشم، و چون خود را نمى بخشيدم خداهم نمى توانست

مرا ببخشد.

ولى اگر خود و آدم را مى بخشيدم درهاى خودشناسى بروی من باز مى شد و من قدم در راه

خود شناسى مى گذاشتم و ازخود شناسى به خداشناسى مى رسيدم، از خدا شناسى به درياى

بخشش پروردگار ره مى بردم و در درياى بخشش او غوطه ور مى شدم، در غير اين صورت

تا ابد در پشت درهاى بسته باقى مى ماندم، چون خدا هم درخانه اش را به روى غريبه ها باز

نمى كند، غريبه هایى كه نه خود را مى شناسند و نه خداى خود را!

سر انجام خود را بخشيدم. خود را بخشيدم و آدم هم بخشيده شد، و من قدم در راه خودشناسى

گذاشتم وبى درنگ به دور صاحب كعبه / صاحب قبله شروع بطواف كردم و قلب را در

انوار بخشش خداوند غسل دادم، كعبه را ديگر نديدم ولى بهر جهت قلب و محرابم چرخيد؛

قبله عالم را ديد. كعبه را ديگر نديدم و سراغ كعبه را ازخلقِ خدا گرفتم، هر كس به گمان

خود حدس و گمانى زد تا سرانجام از افواه شنيدم كسانى كه دور صاحبِ كعبه طواف مى

كنند كعبه دور سر آنها طواف مى كند و بر خود لرزيدم.

حال تن من قلعه ايست كه از الياف ولايه هاى پيچ و واپيچ فضاى سبز درست شده، ديوارهاى

بلند اين قلعه پوست تن من است، قلبم هم مانند يك گل سرخ در وسط فضای سبزتنم نشسته

و گلبرگهايش را مانند فرش قرمزى باز و پهن كرده است و منتظر است عشق در خانه اش