Next Page  236 / 256 Previous Page
Information
Show Menu
Next Page 236 / 256 Previous Page
Page Background

نقره داغ

مهرویه مغزی

236

جريان يافت.

در آن روز آدم را ديدند كه با حوا روى ابرهاى بارنده شيرى راه مى رود، و حوا را ديدند

كه براى آدم مادرى وهمسرى مى كند و راه رفتن در رويا و روى ابرها را به آدم درس مى

دهد تا آدم دل به خشكى نبندد.

وحوا را ديدند كه به احترام پروردگار سر را در زير پاهايش گذاشته تا در روياى محبوبش

و دشت هاى حزُن و اندُوه قلوب انسانها را دشت هاى سرور كند.

"

بماند

"

،

"

باشد

"

حوا از درّه فنا به چشمهِ حيات رسيد. حوایى كه غروب كرده بود دوباره طلوع كرد، حوایى

كه ماهى شده واز حضور و نقشِ آب در زندگى اش غافل شده بود به رمز و راز آب پى

برد و برای مردگان آب حيات شد. حوایى كه پرنده بود و از راز پرواز غافل شده بود، از

راز پرواز آگاه شد و پرواز شد. حوایى كه رخُش بخاطر نزديكى با نفسِ اماّره زرد شده بود؛

زردى رخُش را در آتش چهار تا شنبه سوزاند و در قرمزى آتش عشق غسلِ طهارت کرد.

حوایى كه آرزوى مولانا شدن در سرداشت، مثالى از رومى در ميان حواها شد، حوایى كه از

نور مى گريخت همدم نور شد تا احدى نتواند او را با يك تلنگراز صحنه حيات محو كند،

حوایى كه از نقش عشق پروردگار در زندگى اش غافل شده بود حال عشق پروردگاررا سپرِ

روح كرده و محكم در مقابل قلبش نگه داشته بود، حوایى كه ريشه اش در خاك بود حال از

ريشه و خاك منقطع و بطرف نورِ خورشيد بالا مى رفت، حوایى كه پشتش را به نور كرده

بود و از نفسِ امّاره مى ترسيد، حال كه چهره اش به طرف نور بود نفسِ امّاره از او مى ترسيد،

حوائى كه نردبان بود و آرزوى نى شدن در سر داشت، سازنى در دست خدا شد، حوایى كه

شب ها در تنهائى سر را بر بالين درد مى گذاشت، حال سنگ خارا برايش بالشِ پر مى شد

و جمعيت ارواح را مى ديد كه دورش حلقه زده و برايش لالایى مى خوانند، حوایى كه سرش

به طاق مى خورد و در سر هوس زندگی کردن در قصر مى پروراند، حال كه سقف اطاقش

(سرش) برداشته بود، سقفِ فلك را هم برايش برداشتند تا آسمان سقفِ اطاقش شود، ماهِ تمام

همدمش، خورشيد چراغ اطاقش و كوه ها را هم مانند پر قو نرم كردند تا بالش سرش شوند.

حوايى كه قلب را سپر روح كرده بود، حال نور سپر قلب او شده بود، حوایى كه قایق و یا

پايه هاى تخت روانش شكسته بودند و او رابه طرف ساحل مرگ مى بردند، حال كشتى

روح او را به ساحل نجات و ابديت مى برد، حوايى كه قلب و قلمش هر دو از زدن خسته و