Next Page  239 / 256 Previous Page
Information
Show Menu
Next Page 239 / 256 Previous Page
Page Background

نقره داغ

مهرویه مغزی

239

سبزبى أفق طى مى كردم، فضاهاى خالى و مرده مابين من و محبوبم نبود و گذشت زمان هم

براى من كار نمى كرد تا براى من گذشته، حال و آينده بسازد و مرا در قاب زمان زندانى

كند. گذشته، حال و آينده ام يكى بود، ومى خواستم تا ابد در آن خواب خوش باقى بمانم.

ولى از آنجا كه بذر، حتى اگر هم زرين باشد، عاقبت بايد در درون خاك بازوشكفته شود

تا زيبایى اش بتمامها آشكار شود، من هم بايد در درون خاك باز و شكفته مى شدم وآب/

نفس را با آتش درونم بخار مى كردم تا زيبایى ام براى همگان ظاهر شود.

و چون از آنچه برايم مقدر شده بود راه فرار نداشتم عاقبت دردل خاك ناپاك افتادم و منفجر

شدم. آتش درونم آب/نفس را بخار و ابرهاى بارنده كرد و ابرهاىِ بارنده بر جهان خشك

و مرده باريدند، جهانِ هستى سبز و خرُم شد، و سُرورجايگزين غم شد.

حوا مكث كوتاهى كرد و قصه اش را ادامه داد و گفت:

حال اى طالب شرح زندگى حوا! شرح حال زندگى حوا را از زبان حوا بشنو:

ذره بودم و دردل خورشيد جا داشتم. مرا ازخورشيد جدا و درآسمان معلق كرده و و هلالِ

ماهم كردند تا خلق خدا با ديدن من نيت كنند. هلالِ ماه شدم وآسمان جايم بود و عكسم در

شب هاى نيلگون روى آب جارىِ رودخانه ها در زير پاهايم مى افتاد ودر آب شناور مى شد

و مرا كه تنها شده بودم دلشاد مى كرد.

از آن ارتفاع جز پرچم يك رنگى وحدت هيچ نمى ديدم، پرچمى كه بشكل يك پرنده بسیار

کوچك و به اندازه قلب انسان بود، وبر سر ميله بلندى نصب شده و با باد و طوفان هم تكان

نمى خورد. اين پرنده نشانه انقطاع قلب انسان ازجهانِ ماده بود و خبر از فتح و ظفر قلب انسان

بر جهانِ ماده مى داد.

من هلالِ ماه بودم و بالاى ابرها زندگى مى كردم و در آن ارتفاع ابر، برف و باران بر من اثر

نداشتند. ولى از طوفان هراس داشتم چون طوفان آرامش مرا بر هم مى زد. بهمين خاطر در

كردم. ولى عاقبت طوفان مرا از اوج آسمان

هواىِ طوفانى خود را در پشت ابرها پنهان مى

پايين كشيد ومرا از خورشيد، ماهِ تمام و ستارگان جدا و دورم كرد و در دل خاك نشاند. در

دل خاك چشم من به آسمان دوخته شده بود و آرزو مى كردم كه آسمان را پر از پراونه

هاى رنگارنگ و آرزوهاى برآورده شده ببينم. آرزو مى كردم كه پرچم وحدت و يكرنگى

را روى خاك بببنم، ولى عوض پروانه ها زاغانِ سياه را ديدم كه در بالاى سرم پرواز كرده