Next Page  237 / 256 Previous Page
Information
Show Menu
Next Page 237 / 256 Previous Page
Page Background

نقره داغ

مهرویه مغزی

237

ناتوان شده بودند، حال هر دو با اراده الهى و با قلبِ وجود مى زدند، حوايى كه جوهرِ قلمش

جوهر حزُن بود حال قلم را در اقيانوسى ازجوهر ناياب اسرار الهى فرو مى كرد، حوایى كه از

پوست تنش قايق ساخته و آن را در يك درياى طوفانى انداخته بود، حال از پوست تن فرشى

بافته و آن را درزير پاهاى محبوبش گسترده بود، حوایى كه موهايش درغم خواسته هاى تنش

سفيد و پريشان شده بودند، حال از موهاى نقره فامش جاروئى درست كرده و با آن گِرد و

خاك قصرِ محبوب را مى روبيد، حوایى كه عمرش كوتاه و به اندازه چين و چروكهاى چهره

اش بود، حال عمرش ابدى وبه اندازه چين و واچين هاى انوارِ زمان در پهناى عالم مكان بود.

حوایی كه جام زهر را مرتبا از دست اهل دنيا سر مى كشيد، حال شرابِ شيرينِ عشق را از

جام اهل ملكوت سر مى نوشيد، حوایى كه عقل را چراغِ راهش كرده بود، حال عشق را چراغ

راه كرده و اين كلمات را با خود زمزمه مى كرد و مى خواند:

فرشته بودم ديوانگى مرا لمس كرد، گناه كردم گناهكار شدم، حال نه فرشته ام نه گناهكار،

انسانم.

يك قطره آب در يك مرداب مرده بودم، با حرارت خورشيد از مرداب جدا شدم، پاك شدم،

بخارو ابر شدم، باريدم، جريان يافتم و به اقيانوس رسيدم.

سنگ بودم و سر خود را مى شكستم، سرانجام خاك و ذره شدم و در دل خورشيد نشستم.

براى گنج خدا قبر بودم، نور خدا قبر را شكافت و گنجش را نجات داد.

جوهر قلم بودم ولى خشك شده بودم ، خدا يك قطره آبِ حيات در دهانم ريخت و من

زنده ، روان و خوانا شدم.

قلم بودم ولى از وسط دو نيمه شده بودم، خدا نيمه دوم مرا تراشيد و در دستش گرفت و مرا

روى كاغذ سفيدى گذاشت و نوشت.

الماس تراش نخورده بودم، خدا تراشم داد، نگينم كرد تا بر انگشترش بنشينم.

كتاب بودم ولی كلماتم مانند شمشير برنده بودند، حال كلماتم مانند آب روان جاریند، و از

سر به سر و از قلب به قلب جارى و بازگو مى شوند.

عطری در يك بطرى سر بسته بودم و لگد به ديواره بطرى مى كوبيدم، ولى قبل از آنكه بطرى

را بشکنم خدا دربطرى را باز و مرا آزاد کرد.

يك پيام شوق در يك بطرى شناور در یک درياى مرده بودم، با امواج موافق و با اراده