Next Page  238 / 256 Previous Page
Information
Show Menu
Next Page 238 / 256 Previous Page
Page Background

نقره داغ

مهرویه مغزی

238

الهى به دست آدم رسيدم، ازبطرى بيرون آمدم ، روى قلب آدم نشستم، دستش را گرفتم، به

هم يار من و آدم

"

سرالله

"

محض آنكه دست آدم را گرفتم ستارگان چشمك زدند وماهِ تمام

شدند و ما را لحظه اى تنها نگذاشتند.

حال من و آدم در يك محراب (قلب) دعا مى خوانيم، وبراى هم آئینه شده ايم تا من زيبایى

و نور خود رادر آیینه قلب آدم ببينم و آدم هم نور و زيبایى خود را در آئینه قلب من ببيند.

زمانى يك ماهى طلایى در حوضچهِ فكر آدمى بودم، ولى حال ذره ام و در چشمهِ خورشيد

شناورم.

قصه گو ساكت شد تا شيرينىِ كلمات حوا را در دهانش مزه كند، و بعد از چند ثانيه ادامه

داد و گفت:

پس خوشا به حال نفسى كه با اطاعت از پروردگار خود واسطه الطاف حق به صدها هزار

عالم شود، خوشا به حال نفسى كه خلق جديد شود و با طلب بخشش از آنچه كه بر خود و

بر پروردگار خود وارد آورده است، خورشيد را از مشرقِ وجود بيرون كشد و در نور، خود

را ديده و بشناسد و از خودشناسى به خدا شناسى رسد، طلوع شمس حقيقت را بيند و شاهد

شود، وبه ظهورشمسِ حقيقت شهادت دهد.

و خوشا به حال نفسى كه با قلوب به وحدت رسيده ودر اين عالم براى عالم انوار آئینه شود.

قصه نقرهِ داغِ دلِ حوا بخوشى به پايان رسيد، نقره داغ دل حوا طلا و طلا هم جام شد، قصه گو

هم ساكت شد تا آماده رفتن شود. ولی شنونده داستان می خواست قاضى شود و از قصه گو

خواست كه داستان زندگى حوا را از زبان خود حوا بشنود!

قصه گو، كه از شّك شنونده داستانش تعجب كرده بود، بروى خود نياورد و داستانِ زندگىِ

حوا را از زبان حوا چنین تعريف كرد:

فرشته بودم، از باغ بهشت بيرون آمدم تا انسان شوم. من تخم زرين جهان (آتش) بودم و

میليونها سال بر آب (نفس) شناور بودم. با انعكاس زيبائى ام در آب، دلم خوش بود، با اومى

رقصيدم، با اومى خنديدم، با او درروى امواج سوارى مى كردم، با او خود را در انوار خورشيد

غسل تعميد مى دادم، با او نور ماه را در شبهاى مهتابى برخ آب رودخانه ها مى دوختم . از

هفت دولت آزاد بودم، با هر قدمى كه بر مى داشتم مسافات بسيار طولانى را در فضاهاى