Next Page  231 / 256 Previous Page
Information
Show Menu
Next Page 231 / 256 Previous Page
Page Background

نقره داغ

مهرویه مغزی

231

هرگزاز ياد نبرد، و چون قلب حوا مستِ شراب حضور بود خدا مجبور شد قلب او را با فشار

در قفسه سينه او جا دهد. بعد از آنكه قلب در قفسه سينه حوا جا گرفت، خدا صد هزار بار

بوسه بر پيشانى حوا زد و حوا هم بوسه صد هزار بار بؤسه خدا را روى پيشانى اش احساس

كرد. خدا هيكل نيمه هوش و مست حوا را روی دست گرفت و او را بالاى هفت تپه برد و

يك تكه سنگِ مرمرِ نفس را از دامنه تپه جدا كرد و به دست حوا داد، واز حوا کمی فاصله

گرفت تا مستى از سر حوا پريده و بهوش آيد.

و از حوا خواست سنگِ نفس را با سرانگشتانش گرفته و بالا برد و با تمام قدرت آن را به

هفت دره نابودى، در زير پاهايش پرتاب كند. اين بار حوا دستور خدا را بدون چون و چرا

اجرا كرد، و همه كائنات، حورىِ بهشتى و يا حواىِ بهشتى را ديدند كه در بالاى هفت تپه

ايستاده و پشتش را به قصرهای با عظمت پادشاهان، كه در دامنه تپه ساخته شده بودند، كرده

تا نشان دهد كه عظمت و زيبایى قصر پادشاه دليل پادشاهى او نيست. پادشاه كسى است كه

در همه احوال جانب عدل و انصاف را نگه مى دارد و از پشت پرده و با سر انگشتانش عالم

را بچرخاند.

همه كائنات حوا را در قله هفت تپه ديدند كه دست هايش را به علامت ستايش از پروردگارش

بالا برده بود، در حالى كه در يك دستش يك پرچم ابريشمى سفيد بود، كه پرچم صلح و

آشتى بود، و با نسيم اراده الهى به طرف اقطارمختلفه عالم مى چرخيد تا رنگ سفيد صلح

وآشتى را نشان همه عالم دهد، و در دست ديگرش يك گل رُز قرمزِ آتشین ديدند، كه سرالله

آنرا به او هديه داده بودند، ونشانه عشق و علاق ايشان به حوا بود.

درروى سر حواهم يك عقابِ طلایى نشسته بود كه بالهايش را باز و باچشم هاى تيز بينش

مسافاتِ بسيار دور را نگاه مى كرد تا حوا را ازآينده و آنچه در سر راهش قرار داشت با

خبركند. اين عقاب بعدها چشم و چراغ دلِ حوا شد، همه هفت پرندهِ بهشتى را ديدند كه

براى چند لحظه در آسمان ظاهر شده و دورسر حواىِ بهشتى طوافى كرده و بلافاصله ناپديد

شدند. ولى از زمزمه و ارتعاشات بال زدنهايشان هفت صفت بهشتى برروى قلب حوا نشستند.

دراین هنگام سايه كم رنگى ازحورى بهشتى جدا شد تا ازقله هفت تپه پایین آيد، در حالى

كه هنوزتخته سنگ بسيارنازكى از تپهِ نفس به كف پاهايش چسبيده بود، و از آنجا كه خدا

هفتِ تپه را با پارچه سفيد ابريشمى مانند عروس پوشانده بود، سايه حورىِ بهشتى از روى