Next Page  229 / 256 Previous Page
Information
Show Menu
Next Page 229 / 256 Previous Page
Page Background

نقره داغ

مهرویه مغزی

229

و حوا دوباره بحرف آمد و گفت:

حال بگذار، پرده ها و حجاب ها را تك تك از تن جدا كرده و همه را در آتش سوزانده

و خاكستر كنم،

بگذار، در آسمانهاى مقدس تو پرواز كنم،

بگذار، زندگى را پشت سربگذارم و درآسمانهای مقدس تو بدون پا قدم بزنم،

بگذار، در فضاى قصر تو درروشنایى روز پرواز كنم، و در تاريكى شب در كنج ديوارهاى

قصر تو پناه گيرم،

بگذار، در كشورنور مقر گزينم تا از شر قشون تاريكى در امان باشم،

بگذار، تنها به تو عشق ورزم و در منتهاى نياز از تو هيچ طلب نكنم تا تو به وفادارى من

اميدوارشوى،

بگذار، جسم را رها كنم و به فضاهاى سبز تو پرواز كنم تا در آن فضا براى اين عالم خمير

مايه شوم.

تو شاهد سقوط و غروب من بودى، حال مرا از قيد تن آزاد كن تا پرواز و طلوعم را ببينى!

از آنجا كه رشتهِ محبتى كه سالهاى سال بين حوا و تخت روانش بود براى مدت زمان كوتاهى

قطع شده بود، روح حوا در جسم حوا غريبى مى كرد و نمى خواست مورد امتحان قرارگرفته

و رد شود و يا قفسِ تن گوُرِ آتشِ عشقش به خدا شود.

حال مى دانست خداوند خميرِ تن او را در نور گرفته است، ونمى خواست از نور جدا شود و

از خدا مى خواست كه اجازه دهد جسم را ترك كرده و به عالم بالا پر كشد.

خدا بى تابى روح حوا را در قفس تن حوا ديد، واراده کرد رشتهِ محبت روح را با تخت روان

تن حوا از نو محكم كند.

خدا دستش را در زير پوست حوا كرد و حوا گرماىِ دستِ خدا را در زير پوست تنش

احساس كرد، انرژى و گرماىِ عشق از سرانگشتانِ خدا در تن حوا جارى شد و به تمام

اعضاى بدن حوا رسيد. حوا نوازش عشق را در تك تك اتم هاى تنش احساس كرد، اتم هاى

جان تازه گرفته و از نو جوان شدند، و روح حوا، كه عاشق زيبائى وجوانى بود، عاشق تختِ

روانش شد و رشتهِ الفت روح با تختِ روان تن مانند بند جفت محكم شد.