Next Page  225 / 256 Previous Page
Information
Show Menu
Next Page 225 / 256 Previous Page
Page Background

نقره داغ

مهرویه مغزی

225

سر شكستن از سنگ نيست، از خاكى است كه آب دردل آن جا ندارد،

وقلب شكستن هم از سنگ نيست، از قلبى است كه خدا در آن جا ندارد.

حوا به آگاهى پرندگان در طبيعت رسيد، پرندگانى كه در صبح سحر میخوانند تا صدايشان

در هواى

سرد با سرعت زياد بگوش خواب زدگان رسد،

حوا به آگاهى پروانه ها رسيد، پروانه هائى كه به يك ديگر مى چسبند و همديگر را گرم

مى كنند، تا در هواى سرد هم پرواز كنند.

حوا به آگاهى درختان جنگل رسيد، درختانى كه با هم مى رويند، با هم بالا مىروند و پشت

همديگر را دارند تا از طوفان در امان باشند،

حوا به آگاهى حيواناتى كه در كوير و صحرا زندگى مى كنند، رسيد، حيواناتى كه حرارت

خورشيد را در روز در خود ذخيره مى كنند تا در شب هاى سرد كوير از سرما يخ نزنند،

حوا به آگاهى حيواناتى رسيد كه در حضور مار نفَس را در سينه حبس مى كنند تا مار به

حضور آنها پى نبرد،

حوا به آگاهى خورشيد رسيد كه اگر به تنهائى منفجر شود از آن نقره ظاهر مى شود، ولى

اگر با خورشيد ديگرى برخورد كند از برخورد آن دو با هم ذراتِ طلا ظاهر مى شوند، طلایى

كه بُتِ بُت پرستان در جهان ماده است.

پس اگر حوا از برخورد افكارش با آدم نهراسد، برق طلایىِ حقيقت را خواهد ديد.

حوا آگاه شد كه عناصر تن او مشابه عناصر كرات آسمانى است و تنها فرق او با كرات

آسمانى، داشتن روح است، روح و نورى كه خدا در او بوديعه گذاشته است، روح و نورى

كه حوا گم كرده بود و بدنبالش مى گشت، روح ونورى كه طبيعت را مهار كرده و تحت

سلطه خود در مى آورد.

و حوا آگاه شد كه اگر خدا از دور شده و فاصله بگيرد، طبيعتش كه همانا، آب، هوا، آتش

و خاك بود، بر او غلبه خواهند كرد، همانطوركه غلبه كردند!

از آنجا كه هرنفسى راز را بداند، مالك راز مى شود؛ حوا هم به راز طبيعت پى برد و بر

طبيعت خود غالب شد، و بالهای روانش را مانند پروانه ها باز كرده و پرواز كرد و خورشيد،