Next Page  224 / 256 Previous Page
Information
Show Menu
Next Page 224 / 256 Previous Page
Page Background

نقره داغ

مهرویه مغزی

224

آنقدر حوا در آتش بى رنگ و بوى پاك كننده سوخت، تا عاقبت زيبایى او از رحم غرور

به دنيا آمد، زيبائى كه جان داشت ولى هنوز روح نداشت.

با تولد زيبائى حوا از رحم غرور، امواج آب آرام شدند و آب به باغات آب تن حوا بازگشت،

سنگِ تنِ حوا نرم مثل خاك شد تا خدا خميرتن حوا را در نور بگيرد، و روح حوا را هم

شاهد بگیرد.

از باغاتِ آبِ تن حوا، باغ هاى گل درفضاى سبز تنش آبيارى شدند، و فضاى تن را سبز

و خرم و عطر آگين كردند، و از عطرو زيبائى آنها چشمه طلب درقلب خالى و بزرگ حوا

فوران كرد، و حوا خواست از حال و وضع خود آگاه شود.

حوا حال نوزادى را داشت كه دهان باز كرده تا سينه مادر را بگيرد.

عطش بى اندازه حوابراى دانستن و آگاهى؛ او را به درياىِ آگاهى درطبيعت رساند، و قلب

حواى وحشى رام شد.

حوائی که قطره بود، به درياىِ اگاهى در طبيعت رسيد، و از آنجا كه راز در قطره و دريا

هر دو پنهان است، قطره به راز دريا پى برد و دريا هم از راز قطره و قطره شدن با خبر شد.

حوائى كه ذره بود، به خورشيد رسيد و به راز خورشيد پى برد، و بمحض آنكه ذره در دل

خورشيد نشست، خورشيد هم به راز ذره و ذره شدن پى برد.

حوائى كه شمع بود، به آتش رسيد و روشن شد، شمع به رازِ آتش و آتش به راز شمع و

شمعِ جمع شدن پى برد.

حوائى كه نفَس بود، به أكسيژن هوا رسيد و اكسيژن هوا و نفس هر دو به راز هم پى بردند.

حوائى كه خاك بود، سنگ شد و به راز سنگ شدن پى برد، و سنگ كه خاك شد به راز

خاك و خاكِ ره شدن آگاه شد.

و حوا آگاه شد كه سيلِ خانمان برانداز از دريا نيست، از قطره آبی است كه در دلِ سنگ

جاندارد،

سردى و سياهى دلها از غيبت خورشيد نيست، از ذره اى است كه در دل خورشيد جا ندارد،

آتش جنگ و كشتار از دين و ايمان نيست، از آتشى است كه در دل شمع دين جا ندارد،

خفگى از بى هوایى نيست، ازنفَسى است كه اكسيژن حيات در آن جا ندارد،