Next Page  248 / 256 Previous Page
Information
Show Menu
Next Page 248 / 256 Previous Page
Page Background

نقره داغ

مهرویه مغزی

248

ظاهر تلخ را مى داند، ولى چون قلبش نقره داغ نيست از آدم هم نمى خواهد كه آدم او را

بهمان اندازه كه او دوستش دارد دوست داشته باشد، بهمين خاطرعشق بدون قيد و شرط را

به آدم مى دهد.

قصه گو ساكت شد. بعد از چند لحظه بحرفش ادامه داد و گفت:

اگر

"

ولى یک سئوال براى آدم و حوا هميشه بى جواب خواهد ماند، و آن سئوال اين است :

.

"

دوستم داشتى، چرا مرا خلق كردى؟

جواب اين سئوال خود آدم و حوا هستند، و نبايد به خاطرندانستن جواب همديگر را سرزنش

و ملامت كنند، بلكه بايد دست يكديگر را در اين طرف دروازه طلایى گرفته و نوازش كنند

تا اين طوفان بهشتى، طوفانى كه از باغ بهشت با خوردن ميوه درخت علم و حكمت الهى

آغاز شد، و يا بعبارت ديگر اين زندگى/نمايشنامه به پايان رسد، پرده ها برافتند و آدم و حوا

هردو يك جواب شده واز افق طلایى رد شوند.

قصه گو ساكت شد. شنونده داستان از قصه گوسئوال كرد:

حال حوا را كجا مى بينى؟

قصه گودر جواب گفت: مرا ياراى حركت با روح حوا نيست.

پرسيد: مگر تو حوا نيستى؟!

در جواب گفت: آن حوا كجا، من كجا!

پرسيد: فرق تو و آن حوا چيست؟

در جواب گفت: آن حوا كپى أصل است و من كپى، كپى، كپى،................كپى أصل!

و پرنده هستم، واو پرواز است!

"

من

"

من هنوز

ولى حال كه از اسفار روحانى حوا سئوال مى كنى بدنبالش خواهم رفت تا شايد او را بيابم،