![Show Menu](styles/mobile-menu.png)
![Page Background](./../common/page-substrates/page0253.jpg)
نقره داغ
مهرویه مغزی
253
حوا را،
"
من
"
نيست بايد بطرف حوا پر كشم. به مرزآتش در جو زمين مى رسم و آه و ناله
كه در آتش مى سوزد، مى شنوم، از او سراغ حوا را مى گيرم، فريادى سر من مى كشد و مى
دوام بياورد!
"
من
"
گويد حوا او را در اين آتش انداخته و رفته است بخيال آنكه مى تواند بدون
منهم براى آنكه در آتش پاك كننده نسوزم ذكر خيرى از شيطان مى كنم، و بسلامت از
كنار آتش رد مى شوم، و وارد فضا مى شوم. در فضاهاى بى أفق ذرات نور را مى بينم كه
دور خود مى چرخند، ذره اى را كنار مى كشم و سراغ حوا را از او مى گيرم، او خود را كنار
بمشام مى رسد، در جوابش مى
"
من
"
مى كشد، علت را سئوال مى كنم، مى گويد از تو بوى
گويم براى تحقيق آمده ام و آمادگى سوختن در آتش پاك كننده را ندارم، در جوابم مى
با توست لياقت شنيدن جواب را هم ندارى. مى گويم: تو به لياقت من كار
"
من
"
گويد: اگر
نداشته باش؛ جا و مكان حوا را بمن بگو. راضى مى شود ومى گويد: حتما حكمتى بوده كه
تو خود را به اين فضاى پاك بى أفق رسانده اى، حوا مثل من ذره بود و از عشق ماه دل بدريا
زِد و رفت. مى پرسم: چه دريائى؟ أينجا كه دريا نيست!
ذره، كه همه چشم و گوش است، نگاهى بمن كرده و در جوابم مى گويد: اين هاله اى كه
دور خورشيد و ماه مى بينى درياى عشق است، بعد از درياى عشق هم هواى آتشين است.
مى پرسم: تو ذره اى، أينجا چه مى كنى؟ در جوابم مى گويد: هر چند ذره ام ولى دل را
به آدميان دادم، و دل ندارم بدريا بزنم. از او مى پرسم: بهمين خاطراست كه دور خود مى
چرخى؟! جواب مرا نمى دهد و چرخ زنان از من دور و در فضاهاى بى أفق ناپديد مى شود،
ولى نگاه غمگينش را براى من باقى مى گذارد. چاره اى ندارم بايد بطرف درياى آتشين روم
و از هواى آتشين رد شده و بماه رسم و سراغ حوا را از ماه بگيرم. بمحض آنكه به درياى
مى كند تا
"
من
"
يك لباس فولادى تن
"
من
"
آتش، كه برنگ قرمز ياقوتى است، مى رسم
در آتش پاك كننده عشق نسوزم . وارد درياى آتش عشق حق مى شوم و شنا كنان بدون
آنكه گرماى عشق حق را احساس كنم به هواى آتشين مى رسم، ماه دست مرا فورا گرفته
و مرا از هواى آتشين بيرون مى كشد، فرصت را غنيمت شمرده و سراغ حوا را از ماه مى
گيرم. ماه كه از نزديكى باخورشيد طلاى خالص و مذاب شده اشكهايش را پاك مى كند و
نگاهى از عشق و محبت به خورشيد مى كند، و بدون آنكه مژه زند با نگاهش جا و مكان
حوا را در خورشيد نشانم مى دهد. نگاهم را بطرف خورشيد بر مى گردانم و حوا را بصورت
يك ذره طلائى در وسط اقيانوسى از نور و آتش مى بينم، حوا بمن چشمك مى زند و از سر
مژه هايش ذرات طلا بر خاكيان مى بارد. خواستم نزديك بروم، خورشيد با لحن محكمى مى